تقدیرم این گونه است: کار گل به جای کار دل آری
اینک منم تکرار سعدی در طرابلسهای بیگاری
آسان گرفتم کار نیش و نوش را از روی طبع اما
هرگز جهان نگرفت بر من کارها را جز به دشواری
در باغتان زین سان که پاییز از پی پاییز میآید
برگ بهارش را به غارت داده این تقویم پنداری
در آسیای جور جز ابزار خونخواری نشد باشیم
چندان که گردیدیدم و گرداندیم مثل اسب عصاری
با روزها مردیم و با شبها درون گور ها خفتیم
تا "بار دیگر صبح ناچاری و بیداری و بیزاری"
مدیون طرح رنگهای عشق و طیف رنجهای اوست
کز تازگی خالی نشد این قصهی بسیار تکراری
آن خواب و این کابوس!آن رویای عالمگیر و این تعبیر!
با این سقوط دردناک از اوج سرداری به سرباری